من از پروانه بودن ها
من از دیوانه بودن ها
من از بازی یک شعله سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمی ترسم
من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن ها
از بی کسی و خلوت انسانها می ترسم
1. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
2. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بی شخصیتاند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهاشان یکی است.
3. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
4. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند
شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
راستی تو از کدام دسته ای ؟
http://goonagoon.nasseh.ir/images/summer01.jpg
چند جمله از گابریل گارسیا مارکز :
هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.
اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.
هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند، نگذران.
شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی.
به چیزی که گذشت غم مخور، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن.
همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده، دوباره اعتماد نکنی.
زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری.
زندگی شوق رسیدن به همان فرداییست که نخواهد امد تو نه در دیروز نه در فردایی ظرف امروز پر از بودن توست
سلام
من الان نوشهر تو ی یه کافی نت در مرکز شهر هستم
برای این هفته دانشگاه خیلی کار داریم
الان اومدیم دنبال یه جا که پلات بگیریم ولی یه جا بیشتر نیست و گفت وقت ندارم فردا بیاید(ناز کرد)
اینجا امکانات خیلی کمه یا اصلا نیست مخصوصا برای رشته ما و این خیلی بده.
الان تو فکر شامم هستیم میگیم بریم رستوران.
بیشتر درسامون عملی هست و کار عملی داره
این سه شنبم که تعطیله احتمالا دوشنبه میام تهران.
برام دعا کنید
فعلا بای.................
آینه ای در برابر آینهات میگذام
تا از تو
ابدیتی بسازم احمد شاملو
مکبث سردار دلیر اسکاتلند.توسط شاه دانکن به امیری کودور برگزیده می شود.روزی در حالیکه دانکن و مکبث از بیابانی می گذشتند سه جادوگر پیر بر آنها ظاهر می شوند و به مکبث نوید پادشاهی می دهند.بر اثر تلقین جادوگران و وسوسه ی نفس و اغوای همسر جاه طلب مکبث شبی هنگامی که ÷ادشاه مهمان اوست او را در خاب می کشند و با کشتن او جهنمی از عذاب و وجدان برای خود به وجود می آورند.مکبث دست به کشور گشایی های زیادی می زند اما سرنجام مکداف به خونخواهی از پادشاه طی نبردی مکبث را از بین می برد.
داستان این نمایشنامه از آنجا آغاز میشود که هملت شاهزاده دانمارک از سفر آلمان به قصر خود در هلسینبورگ دانمارک بازمی گردد تا در مراسم تدفین و خاکسپاری پدرش شرکت کند. پدرش به گونه مرموزی به قتل رسیدهاست. کسی از چگونگی و علل قتل شاه آگاه نیست. در همان حین هملت درمی یابد که مادر و عمویش با یکدیگر پیمان زناشوئی بسته و هم بستر شدهاند. وسوسهها و تردیدهای هملت هنگامی آغاز میشود که شاه مقتول به شکل موجودی جن وار به سراغ او میآید. جن بازگو میکند که چگونه به دست برادر به قتل رسیدهاست و از هملت میخواهد که انتقام این قتل مخوف و ناجوانمردانه را باز ستاند.
ولادمیر و استراگون درجاده ای بیرون شهر در انتظار آمدن شخصی به نام "گودو"هستند.تاخیر گودو آنها را به شک می اندازدکه آیا در همین مکان و زمان با گودو قرار داشته اند.مدتی بعد دو نفر از آنجا میگذرنداما آنها شخص مورد نظر ولادمیر و استراگون نیستند آنها همچنان امیدوارانه انتظار میکشند تا اینکه سرانجام پسری نزدشان می آیدو از جانب گودو پیغام می آوردکه امروز نمیتواند سر قرار حاضر شود و این قرار را به فردا موکول یکند.ولادمیر از پسر میخواهد که به گودو بگویدکه او را دیده و سر قرارش حاضر شده تا مبادا گودو قرار فردا را نیز منتفی نکند بعد از رفتن پسر استراگوناستراگون پیشنهاد میکند که با هم به جایی برونداما ولادمیر به خاطر قرار فردا با این پیشنهاد مخالفت میکند.آنها تصمیم میگیرند که اگر گودو فردا هم نیامد خودشان را به دار بزنند چرا که گودو را وسیله نجات خود میداننددر نهایت به این نتیجه میرسندکه روز بعد برگردند اما هیچ کدام از جای خود تکان نمیخورند.
www.plusfa.com
من دلم میخواهد ... خانه ای داشته باشم پر دوست ... کنج هر دیوارش ... دوستانم بـنشینند آرام ... گل بگو گل بشنو ... هر کسی میخواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد ... شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست ... شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست ... بر درش برگ گلی میکوبم ... و به یادش با قلم سبز بهار ... مینویسم:ای یار